+93-747-159-153 — pphs1394@gmail.com
96090462_2877223799039706_9028662249996156928_o

می خواهم خودم باشم

May 16, 2020

آرام و آهسته قدم بر می داشت و با هر قدم حس زندگی و بالندگی در او فزونی می یافت. سرش را به سمت آسمان بالا گرفت، زیبایی آسمان با آن خال های مخملی سفید، انگار برایش تازگی داشت. نفس عمیقی کشید و وجودش را سرشار از هوای تازه کرد. حس خوبی داشت. مدتی می شد که دوباره امیدش به زندگی جان گرفته بود. قلمرو وجودش آمدن بهار را احساس می کرد. با هر نفسی که به درون سینه راه می داد، غبار و تیرگی ها را از کلبه دلش به بیرون می داد و با شنیدن نوای پرندگان سرمست، مرغان حبس شده در قفس وجودش را بر آسمان دلش شادمانه به پرواز در می آورد. ذره ذره وجودش آهنگ شادی و مستی سر می داد.

در مسیر راه هر روزش تک درخت پیری بود که با یک نگاه می شد غرور و وقار را در تک تک شاخه ها و برگ هایش حس کرد. سالیان سال بود که چتر سبز این پیر مغرور سایبان رهگذران خسته بود. به سمت او رفت و در زیر سایه اش نشست و آرام به تنه آن تکیه داد. چشمانش را بست. به یاد آن دوست مهربان افتاد . دوستی که چندی پیش همچون فرشته ای خیالی در مسیر راهش قرار گرفته بود. لبخندی بر لبانش آمد ولی این لبخند باز هم با یادآوری خاطرات تلخی که لرزه بر اندامش می انداخت بر لبانش خشکید. جای خالی پدر را همیشه احساس می کرد و دلش پر می زد برای فشردن دستان پر مهر او و بوسه زدن بر گونه های ترک برداشته اش. هفت سال بود که آغوش گرم او را از دست داده بود. و آنچه که از آن بعد به یاد داشت، سیلی محکم روزگار بود که با نام مردانگی و غیرت توسط دستان برادرش صورت رنگ پریده اش را لمس می کرد. به یاد تمام زخم هایی افتاد که هر روز و هر شب درد را در وجودش تازه می کرد و در برابر زجه هایی که از حنجره اش بیرون می شد یا سکوت بود و یا تازیانه های وحشتناک.

به یاد تمام لحظاتی افتاد که در سرک ها و کوچه ها، در پس نگاه مردان هرزه گام بر می داشت و این گام ها گاهی برای عبور از این حالت آنقدر تیز می شد که نفس هایش بند می آمد و پاهایش حس حرکت را از دست می داد. هیچگاه نشده بود که در مسیر راهش نگاهی به طبیعت زیبا بیندازد و بر زیبایی اطرافش لبخند بزند.

چشمانش را گشود و برگ افتاده از درخت را برداشت و بویید و بوسه ای بر آن زد. آن را لابلای نامه ای که در دستش بود گذاشت. از جایش برخواست و حرکت کرد. لبخندی بر لب داشت. لحظه ای ایستاد و با تردید به نامه نگاه کرد، به درونش برگشت و آنچه را در ذهن داشت دوباره مرور کرد. به یاد دوست افتاد و به یاد آنچه از او آموخته بود دوستی از جنس آینه. دوستی مهربان با دلی به وسعت دریا. کسی که جرقه بیداری و آزادی از بند اسارت را در او روشن کرده بود و به او معنای بودن و زندگی را آموخته بود و حس زن بودن را در زیر چتر انسان بودن به او بخشیده بود. به او آموخته بود که می تواند با قدرت و صلابت و با یک روح زیبا ولی طغیانگر و با قلبی سرشار از عاطفه انسانی، اشک‌ ها را از گونه‌ های خشکیده پاک کند و با احساسی سرشار از حس زندگی در کنار نام‌ زن همچو‌ یک انسان زندگی کند و صدایش را، نگاهش را و احساس پاکش را در پس پرده های تاریکی که به آن ها نام غیرت داده بودند پنهان نکند. از او آموخته بود که می‌تواند زن باشد ولی انسان گونه زندگی کند و خود را از زیر چتری که مردان روزگارش آن را ساخته و زنان روزگارش هم دسته آن را محکم گرفته بودند بیرون آورد و با دستان‌ خود بر سرش چتری بسازد و گاهی این چتر را برداشته و باران زیبا را احساس کند. از او آموخته بود که می‌تواند لبخندی را که ارزنده اوست بر لبانش داشته باشد و دیگر از کوچه های بلند و از غروب های تاریک نهراسد. آموخته بود که با غرور از جاده ها بگذرد و دیگر از صدای بایسکل هایی که بی هدف در کوچه ها می چرخند و یا از آرنگ موترهایی که از کنارش می گذرند نهراسد. پروانه باشد و به دور شمع آزادگی پرواز کند. آموخته بود که لایق و سزاوار زندگی است و می تواند به زن بودن خود افتخار کند و خودش را دوست بدارد. این ها همه برایش حکم آب پاک دریا را داشت که با زدن موج زندگی بر ساحل خسته اش امید را در او زنده می‌کرد.

ترس و تردید را از خود دور کرد و نامه را محکم تر در دستانش گرفت و دوباره به راه افتاد. نزدیک تر که رسید چشمش به برادرش افتاد که سبدهای میوه را به داخل دکان می برد. حس کرد هنوز دوستش دارد و از اینکه نمی نتوانست او را در آغوش بگیرد و خستگی هایش را کم بسازد رنج‌ می برد. کسی در آن اطراف نبود، به آرامی به داخل دکان رفت و سلامی داد. چون می دانست به جای جواب سلام، چه خواهد شنید گفت: آمده ام تا چیزی را بدهم و زود بر می گردم . نامه را بالا آورد و تلاش کرد ترسی را که باعث لرزش دستانش شده بود پنهان کند. نامه را به او داد و با سرعت تمام از آنجا دور شد.

او که بسیار خسته بود و از کار خواهرش حیران مانده بود، سبد را گذاشت و روی آن نشست. نامه را باز کرد و شروع کرد به خواندن:

«سلامی از اعماق قلبم تقدیم به کسی که عاشقانه دوستش دارم ولی هیچگاه اجازه نداد این حس را حتی با نگاهم به او بفهمانم. برادر خوبم، می دانم که تو هم همچون من اسیر هستی، با این تفاوت که من اسیر تفکر تو و تو هم اسیر آنچه در ذهنت حکاکی شده است. امروز می خواهم دلم را به دریا زده و برایت بنویسم و بگویم از آنچه در من است و تو از آن غافلی. بگویم از دلی که برای در آغوش گرفتنت تنگ است. بگویم از نگاهی که محروم شد از دیدن، حتی دیدن چشمان تویی که برادرم بودی آن هم با پوشاندن چادری به نام شرم و حیا که بر سرم دادی. بگویم از صورتی که همیشه حسرت نوازش دستان پر محبت برادرانه ات را داشت آن هم بدلیل اینکه کسی به غیرت مردانه ات نخندد.

آری برادر عزیزم، این منم و من یک زنم. زنی به وسعت دریاها و به عظمت صخره ها. زنی که دستانش پر حرارتند و روحش پر شور. کسی که احترام می خواهد و احترام می کند. آری این منم، و من می خواهم همانی باشم که خود می اندیشم. تو نیز باور داشته باش که آنچه از من در ذهن تو ساخته اند همه وهمی بیش نیست. من نه باعث ننگ تو‌ خواهم بود و نه مایه شرمت. مرا از حرکت باز مدار و با من همگام باش. قدم هایت را کمی آهسته بردار تا در مسیر راه شانه به شانه ات باشم نه همچون اسیری در پشت سرت. نقابی را که با نام شرم و حیا بر چهره ام گذاشته ای، بردار و با دستان پر مهر و شانه های ستبرت همراهم شو. به من فرصت زندگی بده تا خود از بودن در کنارم حس زندگی یابی. من سرشارم از حس آزادگی و باور داشته باش که با دادن بال هایی برای پروازم، خود نیز از تماشای من بر فراز آسمان زندگی لذت خواهی برد.

دلم می خواهد خودم باشم در کنار نام زیبای تو، نه اینکه اسیری باشم در پنجه تفکرات واهی که بر ذهنت نقش بسته اند. من مقدسم و ارزشمند، ولی نه از آن جنس که مرا در کنج خانه پنهان کنی که مبادا چشم کسی به من بیفتد. با من باش و به من جرأت بده خودم را نشان دهم و ذهن خوابیده مردمم را بیدار کنم. به من اجازه بده عشق بورزم و عاشقانه ها را حس کنم، حرف بزنم، شعر بگویم، راه بروم، اشک بریزم و خودم باشم برای خودم. به من جرأت بده تا گام بردارم و اگر روزی حس کردم پاهایم به لرزش افتاد با خاطری آسوده به بازوانت تکیه دهم. به من فرصت بده تا خود را از چنگال حس مالکیتی که ناخواسته در تو‌ ایجاد شده بیرون بکشم. دشوار نیست اگر به من نگاهی بیندازی و مرا باور کنی.

آری عزیز دوست داشتنی ام. مرا دوست بدار و باورم کن. از تو می خواهم با تمام مردانگی ات خود را از بند تصورات کور، رها کنی و در کنارم باشی. این باور را همچون آب رودی روان در رگ‌ رگ وجودت جاری گردان و از آن حس تازگی و زندگی بگیر.

در آخر فقط یک چیز می خواهم: من دلم می خواهد خودم باشم، نه آن کسی که تو می خواهی. پس مرا به خودم بازگردان.»

دستانش می‌لرزید و با همان دستان لرزان عرق سرد پیشانی اش را پاک کرد. حس می کرد شرم تمام وجودش را فراگرفته است. به یاد محبت پدرش افتاد. به یاد روزهایی افتاد که خواهرش چه آزادانه در کنار پدر گام بر می داشت و لبخند بر لب داشت. دلش برای لبخند او تنگ شده بود. از جایش بلند شد. برگی را که درون نامه بود بویید. دستش را درون جیب کرتی اش کرد و تلفن را بیرون آورد. صدایی که از فشار دادن دکمه های تلفن بلند می شد، به ضربه های شلاقی می ماند که بر جان خواهرش وارد شده بود و درد را بر جسم و روحش وارد می کرد. بعد از چند ثانیه صدای او را شنید. لحظه ای مکث کرد. تمام توانش را جمع کرد. فقط توانست یک جمله بگوید: «مرا ببخش.»

آمنه قربانی

معاون تدریسی لیسه پگاه

0 0 votes
Article Rating
Subscribe
Notify of
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x
()
x