+93-747-159-153 — pphs1394@gmail.com
IMG_6306

گدای رهگذر

September 3, 2019

روزی گدایی متوجه شد که غذاهایش کم شده است. وقتی خریطه اش را باز کرد، دید که موشی دارد غذاهای او را می خورد. او به موش گفت: «ای موش دیوانه من خودم گدا هستم. تو برو از کسانی را بخور که حتا خبر نمی شوند که سه خریطه غذایش کم شده اند»، موش گفت: «سرنوشت من همین جاست تو برو و از بودای بزرگ بپرس که چرا گدا هستی؟». گدا راه افتاد تا سوالش را از بودای بزرگ بپرسد. او در راه  بود که شب شد و به مقصد نرسید. بلاخره مجبور شد تا در خانه‌ را تک تک کند. از آن خانه مردی بیرون شد. او به مرد گفت: «من جایی می رفتم؛ اما حالا شب شده و نمی توانم راهم را ادامه بدهم». مرد قبول کرد که گدا را آن شب در خانه اش جای بدهد. وقتی آن ها غذا می خوردند، مرد گفت: «کجا می رفتی؟» مرد گفت: «پیش بودای بزرگ می روم که سوالم را بپرسم». مرد گفت: «سوال من را هم بپرس، من دختری دارم که حرف نمی زند و از بودای بزرگ بپرس که چرا دخترم حرف نمی زند؟». مرد گدا هم قبول کرد که سوال مرد را از بودا بپرسد. وقتی بودا راهی سفر شد به جادوگری رسید. جادوگر به او گفت: «من تو را از این پل رد می کنم، تو هم سوالم را از بودای بزرگ بپرس». او هم قبول کرد و در ادامه راه به سنگ پشتی رسید و سنگ پشت گفت: «تو می خواهی از این دریا رد شوی؟ من تو را رد می کنم و تو هم سوالم را از بودای بزرگ بپرس». وقتی که گدا پیش بودای بزرگ رسید. بودا گفت: «من فقط به سه سوالت جواب می دهم» او فقط سوال سنگ پشت، پدر دختر و جادوگر را جواب داد. وقتی آن مرد جواب سوال های اش را گرفت. دختر مرد خوب شد و با گدا ازدواج کرد. سنگ پشت هم مقداری از لاکش قیمتی خود را به گدا هدیه کردم

ام البنین امیری، صنف چهارم

0 0 votes
Article Rating
Subscribe
Notify of
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x
()
x