+93-747-159-153 — pphs1394@gmail.com
123644975_3389014011194013_7463588488598020851_o

ادامه خواهم داد…

December 19, 2020
بعد از مدتی طولانی همدیگر را می بینیم؛ اما او آن دوست قدیمی من نیست! نه چشمانش آن فروغ روزهای قبل را دارد و نه خنده هایش گیرایی و انعکاس پیشین را. صورت گردش نیز رنگ و جذبه اش را باخته است، انگار موج انفجار همه آنان را با خاک و خون روی زمین درهم آمیخته است.
صدایش می لرزد و گه‌گاهی کلمات در گلویش گیر می کند؛ سپس حلقه نازکی از اشک در چشمانش پدیدار می شود، گویی آماده غلتیدن روی گونه های سپیدش هستند؛ اما نه، این اتفاق نمی افتد. حلقه اشک از چشمانش ناپدید می شود، صدایش صاف و گلویش باز می شود؛ سپس با صدایی که غم در آن موج می زند، سخن آغاز می کند و خاطرات و اتفاقات یکی از تلخ ترین روزهای زندگی اش را برایم بازگو می کند:
اولین روز هفته بود. مثل همیشه با دوستانم سر کلاس آمادگی کانکور حاضر شدیم. در آستانه دروازه، کارت های هویت خود را به شخص مسول نشان دادیم و وارد کلاس شدیم؛ مثل همیشه شلوغ بود و همهمه همیشگی نیز بر آن حکمروایی داشت.
با چشم به دنبال چوکی شماره ۳۴۵ می گشتم. بالاخره آن را سر جای همیشگی اش پیدا کردم. از میان دانش آموزان راه باز کرده و خود را به آن چوکی رساندم.
دقایقی گذشت. معلم مثل همیشه سرشار از انرژی وارد صنف شد؛ در جریان درس آن روز هم مثل روزهای دیگر صدای خنده های دانش آموزان با سختی سوالات و معادلات در هم می پیچید و تلخی شان را خنثی می کرد. دو ساعت تمام بدین منوال گذشت تا اینکه معلم ختم جلسه را اعلام کرد. بعد خداحافظی کرد و از صنف خارج شد. ما نیز آماده شدیم تا کلاس را ترک کنیم. هجوم هفت صد نفر دانش آموز به سمت دروازه این امکان را از ما سلب کرد؛ برای همین منتظر شدیم تا جمعیت کمتر شود، آن گاه کلاس را ترک کنیم…
وقتی به اینجا می رسد، بغض گلویش را می فشارد، سپس با صدایی گرفته و لرزان مرا مخاطب قرار داده می گوید: اگر هنگام خروج درنگ نکرده بودم، اکنون زنده نبودم!
قلبم به شدت می گیرد و احساس درد و ناراحتی سراسر وجودم را پر می کند. دستانم به شدت می لرزند و بغضی عمیق گلویم را می فشارد؛ با این حال سعی می کنم عادی جلوه کنم و بدون آنکه چشم از وی بردارم، به ادامه ماجرا گوش می دهم:
وقتی همه رفتند و کلاس خلوت شد، آنجا را ترک کردم. از صحن حیات گذشتم و وارد کوچه شدم. گرم صحبت با دوستم بودم و هنوز یک دو قدم از دروازه دور نشده بودم که ناگهان شی نامرئی اما قدرتمند مرا از جا بلند کرد و به هوا برد، بعد دوباره به شدت بر زمین کوفت. گرد و خاک و دود همه جا را تیره و تار کرده بود؛ احساس درد، سرگیجه و خفگی وجودم را فرا گرفته بود. لحظاتی چند گذشت تا به خود آمدم و به ماجرا پی بردم: حمله انتحاری بود.
با این فکر ترس همه وجودم را پر کرد. به سختی و با بدنی لرزان خود را به محوطه کورس، نزدیک دفتر رساندم. همه کسانی که از این حادثه جان سالم به در برده بودند آنجا گرد آمده بودند. نگاهی به کوچه انداختم. دود، گرد و خاک اندکی کنار رفته بودند و من مجال مشاهده فاجعه را یافتم، چند تن از دوستان و هم صنفانم با بدن هایی خون آلود ناله سر داده بودند و سعی داشتند خود را به کناری بکشانند، اما جمعی دیگر بدون هیچ حرکتی روی زمین افتاده بودند…
دوباره سکوت می کند و نگاهش از صورتم، بر روی زمین دوخته می شود. با دهانی باز و چشمان از حدقه بیرون زده به او زل زده ام. سعی می کنم کلمات مناسبی بیابم تا از اندوهش اندکی بکاهم، اما هیچ کلمه به ذهنم نمی رسد؛ انگار همه کلمات از مغزم متواری گشته اند. صدای بغض گرفته اش رشته افکارم را پاره می کند. به خود می آیم و متوجه می شوم که سعی دارد بغض اش را قورت دهد و ادامه ماجرا را برایم بازگو کند:
احساس کردم بدنم می لرزد و بغضی گلویم را می فشارد، اما هیچ صدایی از حنجره ام بیرون نمی شد. با این حال موبایلم را یافتم و با هزار زحمت شماره مادرم را پیدا کردم. بعد از چند بار تلاش موفق شدم. تماس برقرار شد، اما توانستم فقط یک جمله کوتاه بگویم: «سلام مادر! من زنده ام.»
چند دقیقه گذشت. با کمک چند تن از معلمان و مسوولان کورس از پشت بام خانه ها به کوچه پهلویی در شرق کورس رفتیم. آنجا در میان عابرین وحشت زده و سراسیمه یکی از آشنایان را دیدم که با موتورسیکلت از آنجا می گذشت، او مرا به خانه ام رساند.
وقتی سخنان اش پایان یافت، حس کردم قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شده است. با عجله آنرا پاک کردم و خواستم چیزی بگویم، اما او پیش دستی کرد و گفت:
ولی موضوع فقط این نیست! دلم برای معلمانم می سوزد، دیدم که گوشت و بدن های تکه تکه دانش آموزان شان را با دست از روی زمین، شاخه درختان و گوشه کنار دیوارها جمع می کنند. دانش آموزانی که تا چند دقیقه قبل، همگی خنده سر می دادند و از اهداف شان برای آینده صحبت می کردند.
قطره اشک دیگری بر گونه ام می دود و بر زمین می چکد، اما برای پاک کردن آن دستم را بلند نمی کنم. چند کلمه ای در ذهنم سر هم می کنم تا دلداری اش دهم، اما باری دیگر از من سبقت می گیرد و می افزاید:
آن روز بدترین و تلخ ترین روز زندگی ام بود، اما اینک می دانم که با گریه و عقب نشستن چیزی درست نمی شود. برای همین با دوستانم حرف زده ام و تصمیم دارم با معلمان خود همکاری کنیم و درس های خود را ادامه بدهیم، نمی خواهم تسلیم شوم، باید ادامه بدهم.
سپس با لحنی آرام تر که در آن شگفتی و تعجب موج می زند ادامه می دهد:
زنده ماندن من در آن حادثه چیزی از معجزه کم نداشت. سخت است باور کنم که هنوز زنده ام. آن گاه مرا مخاطب قرار داده می گوید: ولی به یک چیز باور دارم؛ حتما نقشی در این جهان دارم که زنده مانده ام. برای همین ادامه خواهم داد و نقش خودم را برای آبادی و امنیت ایفا خواهم کرد.
نویسنده: علی سجاد افضلی
بر اساس چشم دیدهای فاطمه رحیمی
0 0 votes
Article Rating
Subscribe
Notify of
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x
()
x