+93-747-159-153 — pphs1394@gmail.com
128388429_1153015118429833_2352246219237321414_n

یک چشم دو ابرو

December 31, 2020

نویسنده: ناهیده ادیب

با دقت تمام قلم را روی کاغذ سفید می کشد. دستانش می لرزند، اما او اعتنایی نمی کند و به کارش ادامه می دهد. لحظه ای درنگ می کند و با قلم به گیجگاهش فشار می آورد تا تصویر آخر یادش بیاید. نگاهش را به دور تا دور اتاق می چرخاند دیوارهای اتاق پر شده اند از عکس های دختری که با ژست های مختلف نقاشی شده است. چشمانش را می گرداند و روی بزرگترین نقاشی ثابت می کند. نقاشی دختر شش ساله ای است که از ته دل می خندد و دندان های سفیدش را که دوتای جلویی آن افتاده، نمایان کرده است. لبخند غمگینی لبانش را کش می آورد. نگاهش را از تصویر جدا می کند و روی نقاشی زیر دستش ثابت نگه می دارد. کاری زیادی از آن نمانده است، فقط یک چشم و دو ابرو! دقیقاً روز سوم است که سر این نقاشی کار می کند و امروز تمام می شود. قلم را از گیجگاهش بر می دارد و کارش را ادامه می دهد. آهسته قلم را روی کاغذ می کشد و نقش چشمان قشنگ او را به تصویر می کشد. فقط مردمک یک چشمش را سیاه می کند. مژه هایش را پر و بلند می کشد. قلم را بالاتر می برد. نوبت به ابروانش رسیده است. قلم را آهسته تر می کشد. ابروان تیره و کمانی اش را قشنگ رنگ می کند. کارش رو به اتمام است. سرش را بالاتر می برد و دقیق تر به تصویری که کشیده است، نگاه می کند. به گمانش ابروانش را کمی کمرنگ کشیده است. قلم را دوباره بالای آن می کشد و تیره تر می کند. نقاشیی که کشیده است، همان تصویر درون ذهنش هست. لبخندی غمگین تر از قبل می زند. از یادآوری آن روز حالش بد می شود و غیر ارادی دست هایش می لرزند. ورق از دستش زمین می افتد، اما مقاومت می کند. بلند می شود و ورق را بر می دارد. بدون هیچ نگاه دیگر به ورق به سمت دروازه می رود. آن را باز می کند و مثل اینکه هیچ چیز را نداند و نبیند راه می افتد. بی توجه به مردان دور و برش به سمت اتاق ته راهرو راه می افتد. به نزدیک دروازه رسیده است. بدون در زدن دستگیره دروازه را می فشارد و وارد می شود. داکتر معالجش پشت میز نشسته و مجله ای مقابلش گشوده شده است. با آمدن او، داکتر سرش را بلند می کند و لبخند گرمی تحویلش می دهد. متوجه ورق دستش می شود. حدس می زند نقاشی را که از او خواسته است تمام کرده است. به مبل مقابلش اشاره ای می زند و می گوید بنشیند. درد او را می داند و خود نیز رنج می برد. از این دردی که گریبانگیر همه شده است. اما او، اویی که جوان است و پر از احساس، تحمل این درد ورای صبرش هست. دقیقاً دو ماه پیش او را پیشش آورده بودند و گفتند چیزی تا دیوانگی اش نمانده است. علت آن مرگ دختر شش ساله اش در یک انفجار بود. دخترش قرار بود سال دیگر به مکتب برود. تازه دندان های جلویش افتاده بود. اینها دقیقاً درد و داغ او بودند که برایش گفته بودند. از اینها می گذرد و دوباره لبخندی مهمان صورتش می کند و از او می پرسد: آخرین تصویر دخترت را کشیدی؟ آهسته سرش را تکان می دهد و ورق را دست داکتر می دهد. داکتر ورق را بر می دارد و همین که نگاهش می افتد به تصویر درون ورق، از تعجب می پرسد: این چیست؟ و نگاهش را به او می دوزد. متوجه می شود غم به تندی به چشمانش می دود و آهسته تر از قبل لب می زند، از صورتی که نمانده جز یک چشم و دو ابرو!

0 0 votes
Article Rating
Subscribe
Notify of
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x
()
x