+93-747-159-153 — [email protected]
photo_۲۰۲۱-۰۴-۲۴_۱۳-۵۸-۱۹

قلب های سرد

ثور ۵, ۱۴۰۰

در حالی که می دوید، شاخه های بلند ساقه گندم را نیز از مقابلش کنار می زد تا گونه های گل گونش را نخراشند. هر از گاهی روسری گل گلی اش را جلو می کشید و محکم تر زیر گلویش گره می زد. نسیم آرام، گونه هایش را نوازش می کرد و احساس آرامش سراپای وجودش را فرا می گرفت. اندکی که جلوتر رفت، از تندی گام هایش کاست. داشت به درخت مرادش نزدیک می شد. درخت بالای سرش زیباتر از همیشه خودنمایی می کرد. گویا شاخه ها در رقابت از هم پیشی گرفته بودند تا بیشتر برای وی دلبری کنند.

نَفَس مهتاب از آن همه دویدن بند آمده بود و قلبش تند تند می زد. آرام زیر سایه آرامش بخش درخت دراز کشید. این درخت را دوست داشت؛ چون هر بار ناراحت می شد یا پدرش با وی دعوا می کرد، دوان دوان کنار این درخت می آمد و با او سخن می گفت و درد دل می کرد. درخت مونس دردهایش می شد. یا وقتی بقیه دخترها با او بازی نمی کردند، تنها این درخت بود که مهتاب را زیر سایبانش پناه می داد و با شرشر برگ هایش، برای او لالایی می خواند. گاهی تمام چیزهایی را که دوست داشت برای درختش می سپرد تا برایش نگهدارد.

مهتاب ساعت ها زیر سایه درخت خوابید و دردها و قصه هایش را با او در میان گذاشت. بعد آهسته از جایش بلند شد. قیافه اش از درد در هم فرو رفته بود. هنوز هم جای ضربه هایی که شب پدرش بر بدن او وارد کرده بود، روی بازوانش درد می کرد. مهتاب از ترس اینکه باز هم موجب ناراحتی پدرش نشود، از سایبان آرام بخش درخت دل کند و لی لی کنان به سوی خانه راهی شد. دروازه حویلی را آهسته باز کرد. سنگ کوچک مقابل پایش را کمی جلوتر پرتاب کرد. در همین لحظه، باز هم آن صدای آزارنده همیشگی، گوش هایش را آزرد. با گام های کوچک مسیر حویلی را طی کرد. با باز کردن دروازه خانه، چشمانش از کبودی صورت مادر از حدقه بیرون زد و باز هم فریاد پدر: نمی خواهم حرف بیشتری بشنوم؛ آنها تا چند دقیقه دیگر از راه می رسند. قبل از رسیدن آنها، دختر باید آماده باشد. بهترین لباسش را تنش کن و سر و صورتش را مرتب کن.

مهتاب مظلومانه و با حلقه های اشک که دیدگانش را پوشانده بود، قدمی جلو رفت و دستان مادرش را میان دستان کوچکش محکم فشرد. مادر در حالی که اشک از روی گونه هایش جاری بود، صورت مهتاب را بوسید. مهتاب رو به مادرش کرد و پرسید: مادر جان چرا گریه می کنی؟ مادر از روی جبر لبخندی روی صورتش ترسیم کرد و گفت: هیچی، عزیز دلم، نگران نباش. و بعد آرام زیر لب زمزمه کرد: مهتابم کاش نبودی تا مادر شاهد این همه مظلومیت ات نمی بود. بعد از جایش بلند شد، دستان کوچک مهتاب را گرفت و کشان کشان او را به دنبالش برد. در حالی که گونه هایش جویباری از اشک بود، بهترین لباس دخترش را به تنش کرد تا مقابل دیدگان خریدار بهتر جلوه کند. روسری گل گلی زیباتری برگزید و روی سرش انداخت. چشمان بادامی مهتابش را سرمه کشید تا خریدار را مجذوب تر کند. مهتاب خوشحال بود و هر دم به سمت مادرش لبخند می زد؛ چون او نمی دانست چرا مادرش امروز این همه به او توجه دارد؛ اما قلب مادر میان شراره های درد می سوخت و به تمام بدنش رخنه می کرد.

سرانجام خریدار او را برگزید. آری، او برگزیده شد. معامله پایان یافت و جنس ها تبادله شدند. مهتاب ذوق زده از لباس زیبایی که بر تن داشت، کنار مردی نشسته بود که سفیدی موهای سر و صورتش، مثل برف زمستان بود و یقیناً قلبش نیز از آن سردتر. پدر شادمان از پولی که به دست آورده است، اما مادر، مرده متحرکی که فقط می تواند ببیند و بشنود، ولی هیچ چیزی را نمی فهمد، یا شاید هم نمی گذارند بفهمد.

خورشید کاظمی – دهم الف

Leave a Reply

avatar
  Subscribe  
Notify of